معلم
ریاضی که به یک پسر پنج ساله ریاضی یاد میداد از او پرسید: اگر من بهت یک
سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسر بعد از
چند ثانیه با اطمینان گفت: ۴ تا!
معلم نگران شده انتظار یک جواب درست رو داشت (۳). او نا امید شده بود. او
فکر کرد “احتمالا بچه خوب گوش نکرده است” دوباره تکرار کرد: پسرم، خوب گوش
کن. اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب
خواهی داشت؟
پسر که در قیافه معلمش نومیدی میدید دوباره شروع کرد به حساب کردن با
انگشتانش در حالیکه او دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند تلاش او
برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال
کند. برای همین با کمی تامل پاسخ داد “۴..″
نومیدی در صورت معلم باقی ماند. به یادش اومد که این دانش آموز توت فرنگی
رو دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب رو دوست ندارد و برای همین
نمیتونه تمرکز داشته باشه. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشمهای
برقزده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت
فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟
معلم خوشحال بنظر میرسید و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد. هیچ فشاری
روی او نبود اما روی معلم کمی وجود داشت. او می خواست رویکرد جدیدش به
موفقیت بیانجامد. دانش آموز با لبخندی توام با تامل جواب داد “۳؟″
حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. رویکردش موفق شده بود. او می خواست
به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از پسر پرسید: اگر من
به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی
داشت؟ پسرک فوری جواب داد “۴″!
خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای ناراحت و خشمگین پرسید چطور ؟ آخه چطور؟
پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد “برای اینکه من قبلا یک سیب در
کیفم داشتم”
نتیجه اخلاقی این داستان:
وقتی کسی به شما جوابی را می دهد که با آن چیزی که انتظار دارید متفاوت
است، فکر نکنید که آنها در اشتباه هستند. شاید زاویه ای است که شما به هیچ
وجه درک نکرده اید. باید گوش دهید و درک کنید، اما هرگز با یک تصور از پیش
تعیین شده گوش ندهید.