انفاق

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَنفِقُوا مِن طَیِّبَاتِ مَا کَسَبْتُمْ وَمِمَّا أَخْرَ‌جْنَا لَکُم مِّنَ الْأَرْ‌ضِ ۖ وَلَا تَیَمَّمُوا الْخَبِیثَ

مِنْهُ تُنفِقُونَ وَلَسْتُم بِآخِذِیهِ إِلَّا أَن تُغْمِضُوا فِیهِ ۚ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّـهَ غَنِیٌّ حَمِیدٌ
﴿ بقره٢٦٧



الشَّیْطَانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ‌ وَیَأْمُرُ‌کُم بِالْفَحْشَاءِ ۖ وَاللَّـهُ یَعِدُکُم مَّغْفِرَ‌ةً مِّنْهُ وَفَضْلًا ۗ وَاللَّـهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ ﴿٢٦٨

  


اى کسانى که ایمان آورده‌اید، از چیزهاى پاکیزه‌اى که به دست آورده‌اید، و از آنچه براى شما از زمین برآورده‌ایم، انفاق کنید، و در پى ناپاک آن نروید که [از آن‌] انفاق نمایید، در حالى که آن را [اگر به خودتان مى‌دادند] جز با چشم‌پوشى [و بى‌میلى‌] نسبت به آن، نمى‌گرفتید، و بدانید که خداوند، بى‌نیازِ ستوده [صفات‌] است.
شیطان [در راه انفاق] شما را از تهیدستى و فقر بیم مى‌دهد و شما را به زشتى وامى‌دارد؛ [ولى‌] خداوند از جانب خود به شما وعده آمرزش و بخشش مى‌دهد، و خداوند گشایشگر داناست.




داستان :

یادم می آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم.

جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.

شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده

بودنـد.بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند

و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادربازوی

شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.

وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:

« چند عدد بلیط می خواهید؟»

پدر جواب داد: « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.»

متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:« ببخشید

گفتید چه قدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.

پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد

که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟

ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت.

بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: « ببخشید آقا، این پول از جیب شما

افتاد!»

مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد،

گفت:« متشکرم آقا.»

پدر خانواده مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را

قبول کرد.

بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.